جدول جو
جدول جو

معنی رو ساختن - جستجوی لغت در جدول جو

رو ساختن
(تَ کَ دَ)
شرمنده شدن و خجالت کشیدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از فرهنگ فارسی معین). در مقام انفعال گفته میشود. (آنندراج) ، شرمنده کردن و خجالت دادن. (لغت محلی شوشتر). در وقت اعراض و بی التفاتی بچیزی رو را بوضعی که آثار ناخوشی از او عیان باشد می سازند و در مقام انفعال گفته میشود. (از آنندراج). کنایه از شرمنده کردن و خجالت دادن باشد. (لغت محلی شوشتر) ، تصویر نوشتن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
رو ساختن
شرمنده شدن و خجالت کشیدن
تصویری از رو ساختن
تصویر رو ساختن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رو تافتن
تصویر رو تافتن
رو گرداندن، از کسی یا چیزی روی برگردانیدن، کنایه از اعراض کردن، پشت کردن، کنایه از گریختن، فرار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رو داشتن
تصویر رو داشتن
جسارت داشتن، پررو بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پر ساختن
تصویر پر ساختن
پر کردن، انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آکندن، آگندن، آکنیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان ساختن
تصویر روان ساختن
روان کردن، جاری کردن، جریان دادن، روانه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرو باختن
تصویر گرو باختن
مغلوب شدن در شرط و قمار
فرهنگ فارسی عمید
(تَ کَ دَ)
مطیع ساختن. فرمانبردار کردن. بزیر فرمان درآوردن. نرم کردن:
عاقبت رام سازمت بفسون
تو پری خوی و من پری خوانم.
مسیح کاشی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(تُ/ تُ رُ رو شُ دَ)
درست کردن راه. ساختن راه. راهسازی. و رجوع به راهسازی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
چرب کردن. پرروغن ساختن. چرب و روغندار کردن غذا و خوراک: شعشع الثرید، یعنی چرب ساخت و بسیار کرد روغن اشکنه را. (منتهی الارب) ، روغن آلوده کردن جائی یا چیزی. رجوع به چرب کردن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ ثَ)
بخور کردن خوشبوئیها. (آنندراج).
- بوی خوش سوختن، عود و جز آن را بر آتش نهادن. خوشبوی ساختن جایی را:
بفرمود شاه آتش افروختن
برسم مغان بوی خوش سوختن.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ آزَ رَ)
ادای دین. بیرون شدن از ضمانت. از گردن نهادن وام یا عهد و پیمان: چنگ درزده ام در بیعت او به وفای عهد و بری ساختن ذمۀ عقد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). و رجوع به بری شود
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ دی دَ)
گول زدن. فریفتن. غره کردن. رجوع به غره شود:
به دیو امل عقل غره نسازم
به باد طمع طبعخرم ندارم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
از سخنی که برشخصی گفته میشود خجل و شرمنده شدن. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
راه ساختن. رجوع به راه ساختن و راه سازی شود، ظاهراً کنایه از ره پیمودن و طی طریق کردن:
ز یک روزه، دوروزه ره ساختن
به ازاسب کشتن ز بس تاختن.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ دَ)
تازه بنا کردن، تعمیر کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، تجدید کردن. تازه کردن:
از ایدر به پوزش بر شاه رو
چو بینی ورا بندگی ساز نو.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از رو داشتن
تصویر رو داشتن
جسارت داشتن پر رو بودن: (رو داری این حرف را یه من بزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را که بر آن گرو بسته اند بحریف باختن مغلوب شدن در بازی یا شرط: ، گرو گذاشتن: تا بتوان گرومباز، قمار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نو ساختن
تصویر نو ساختن
تازه بنا کردن، تعمیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روساختن
تصویر روساختن
شرمنده شدن و خجالت کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را بشکل گلوله های کوچک در آوردن، دارویی را بصورت حب در آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وضو ساختن
تصویر وضو ساختن
وضو گرفتن پاد یابیدن وضو گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گچ ساختن
تصویر گچ ساختن
تهیه کردن گچ جهت ساختمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا ساختن
تصویر فرا ساختن
ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بری ساختن
تصویر بری ساختن
ادای دین، بیرون شدن از ضمانت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در ساختن
تصویر در ساختن
آماده کردن مهیا کردن، یا در ساختن تنگ خانه در کنج اطاق جای گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رام ساختن
تصویر رام ساختن
فرمانبردار کردن، نرم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روان ساختن
تصویر روان ساختن
روانه کردن، کاری را روبراه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روز سوختن
تصویر روز سوختن
وقت گذرانیدن تعلل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شب ساختن
تصویر شب ساختن
شب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در ساختن
تصویر در ساختن
((دَ. تَ))
سازگار شدن، سازگاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روان ساختن
تصویر روان ساختن
((~. تَ))
فرستادن، روانه کردن، جریان دادن، حرکت دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رو داشتن
تصویر رو داشتن
((تَ))
شرم نکردن، گستاخ بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخت ساختن
تصویر رخت ساختن
((~. تَ))
آماده شدن، آماده سفر شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روز سوختن
تصویر روز سوختن
((تَ))
وقت گذرانیدن
فرهنگ فارسی معین